در سوگ یک مادر!
در سوگ یک مادر!
از: فروزان درویش
صبحگاه پنجشنبه 27 دلو، در سوگِ زنی نشسته بودیم؛ زنِ دهاتی و بی آلایش. زنی، که همسر مهربان کسی بود، زنی که یکی از آرزو هایش پیشی جستن در مرگ بود و همیشه میگفت:«خدا مره از زوار (شوهرش، که همه کاکا زوار می گویندش.) پیش کنه» و همانطور هم شد. همسرش، درست همانندِ یک پرستار تمام عیار، شب و روز در کنارش ماند و لحظه یی تنهایش نگذاشت؛ حتا در زمان واپسین لحظات خداحافظی اش.
زنی که مادر بود، مادر فداکار. مادری که بیش از 18 طفل به دنیا آورد. امَا؛ فقط دو پسرش را خداوند برایش گذاشت و بقیه را همه نزد خود خواست. زنی، که روزها بیاد اطفالِ از دست رفته اش اشک میریخت و در تنور جدایی آنان میسوخت. زنی، که یکی از خواست هایش آرامیدن در کنارِ فرزندان از دست رفته اش، بود. پاسخش در برابر اصرار من و پسرش، بخاطر ماندن در کنارِ ما و زندگی با ما، همین بود، «خدا خاک مره پیش اولادهایم کنه و جنازیم از خانیم بور شنه» و همانطور هم شد.
زنی، که سرمایۀ زندگیش فقط و فقط پسرانش بود، زنی، که در را بروی پسرش قفل میکرد و خودش به تنهایی بار سخت کار زمین را بدوش میکشید؛ تا مبادا کسی مزاحم درس های پسرش گردد. زنی، که؛ تا آمدن پسرش از مکتب به خانه، روی بام، چشم به راهش میدوخت؛ تا پسر نازدانه اش خانه بیاید و نان چاشت را باهم نوش جان کنند.
زنی، که یکی از آرزو هایش، داشتن عروس بود، عروسش را دوست داشت با عروسش همانند مادر، مهربان بود. مادری که از درد عروسش، بخود میپیچید، مادری که از ناخوشی ها و محرومیتهای عروسش، اشک بر چشمانش حلقه میبست، مادری، که از خوشی ها و شادی های عروسش، چهره اش شگفته تر و زیباتر از قبل میشد. مادری، که با عروسش همانند دخترش، ساعتها، از قصه های شیرین قدیمی قریه میگفت. گاهی غزل میگفت و گاهی بیاد محرومیت ها و ناخواسته های روزگار، اشک میریخت و گاهی از مستی های جوانی خنده بر لبانش نقش میبست و نگاه های زیبایش همانند مهتاب در شب تاریک میدرخشید.
زنی، که یکی دیگر از آرزو های دیرینه اش، دیدن نواسه هایش بود، نواسه هایش را هم دید. زنی که مادر کلان خوبی بود و به گفته خودش نواسه هایش توته های جگرش بود و روزی چند بار قربان و صدقۀ شان میرفت و با دیدن نواسه هایش احساس غرور میکرد.
زنی، که آنچه در دلش بود در زبانش جریان داشت، زنی، که نه از تشریفات میدانست، نه از چرب زبانی و نه از رِندی و چالاکی. زنی که فقط میدانست چگونه دردمندی را یاری رساند، زنی که فقط یاد داشت که چگونه دست نوازشی بگونۀ یتیمی بکشد، زنی که فقط میدانست چگونه شکم زنی که تازه زایمان کرده را از جیرۀ خوراکی خودش سیر کند؛ ولو خودش شب را به گرسنگی سپید کند. زنی که فقط میدانست چگونه دلی را نیازارد؛ او، فقط سوختن را میدانست و ساختن را!
بلی! این زنِ صمیمی این زنِ پاک و شجاع، مادرِ احسانم بود، که زنِ کاکا صدایش میکردم، که رفت و امَا برنگشت. یاد ها و خاطره هایش همیشه با ما خواهد بود! یادش گرامی و بهشت برَین جایگاهش!
زمان، چک چک لحظه هاست