پدر، چره ....

 

در این روزها خیلی خیلی شیطان و نازنین شده است و ترانه های خیلی خوب از کودکستان یاد گرقته و هر گاه و بیگاه میخواند؛ البته من، از خودش کمتر می توانم بشنوم؛ چون صبح زود از خانه می برایم و شب ها هم دیرتر به خانه می آیم. اکثر مواقع در خواب اند. مادرش در موبایلم ضبط کرده و می شنوم. از دخترم ثریا می گویم که حالاچهارونیم ساله است. دیشب، پیش از استراحت، در کنارم دراز کشیده بود و به صورتم نگاه می کرد و یکدفعه پرسید:

-          پدر! چره پیشانی ات قات قات اس؟ از مه نیس! سی کو!

خندیدم. به مادرش گفتم و هردو خندیدیم. گفتم که پیر شده ام و یک کمی هم توضیح دادم. کمی فکر کرد وبعد هیچ (چیزی نگفت). شاید فهمید که پیری چی است! تا نفهمد، می پرسد. گاهی آنقدر می پرسد، که چرا؟ و چرا؟ و چرا؟ که حوصله آدم، زنگ خلاصی را می زند- بخصوص زمانی که خسته گی کار هم بر شانه ها سنگینی کند. یکی دو روز پیش تر، یکی از دوستان که دید، گفت: در تلویزیون اینقدر پیر معلوم نمی شوی. با خنده گفتم که آنجا گریم می کنم.(در واقع ما از گریم معاف هستیم.) حرفش را به شوخی گرفتم. اگر جدی هم بود، خیلی مهم نبود. اما حرف دخترم- با توجه به سن وسالش- چیز دیگری بود.

راستی این روزگارسگی، چقدر زود می خوردت. چقدر بی پروا پنجه به رویت می کشد که شیارهای درشتش، زمین قلبه شده را تجسم  می کند. تا چشم باز می کنی، می بینی که سپیدی از زینه گوشت بالا رفته و همه برایت کاکا می گویند. اگر سپیدی هم شقیقه هایت را فراموش کند، خراشیدگی های پیشانی، کنار چشم و لب، تو را کسی می سازد که تصویر کاکا را به چشم دیگران منتقل می سازد. وقتی دیگران کاکا خطابت می کنند، در دلت چی می گذرد که خودت میدانی و خدایت! شاید هم بی خیال باشی و از یک گوشت داخل شود و از گوش دیگرت بیرون رود و واقعیت همین باشد که مردم می بینند.  شکایت از پیری نمی کنی؛ ولی شاید این ناراحت کننده باشد که هنوز کاری نکرده؛ ابر سپید روی سرت سایه اندازد و هنوز به بلندی راه نرسیده، برگردی به سراشیبی زندگی. هنوز در خم کوچه نخست نرسیده، راهت سد گردد. این، ناراحت کننده است.

 به هر حال، این روزگار است که  ... که ... .

کابل 29 سرطان 90