افشار؛ متن زنده تاریخ!

 

بجای مقدمه:

عصر روز چهارشنبه 20 دلو، زنگ تلفنم به صدا درآمد؛ دیدم دوستم، آقای پیمان است. پس از احوالپرسی، گفت که روز جمعه 22 دلو، یادبود فاجعه افشار است و مرا در غیابم، به عنوان گرداننده محفل انتخاب کرده اند و کمی هم در مورد چگونگی محفل و نام سخنرانان صحبت کرد. من هم پذیرفتم. پس از آن، در مورد افشار بیشتر فکر کردم، به سایت ها و وبلاگ های شخصی افراد مراجعه کردم تا بیشتر بدانم و یا یادداشته های گذشته را تازه سازم.

از افشار چی مدت می گذرد؟ 18 سال، 6,570 روز، 157,788 ساعت، 9,467,280 دقیقه و ۵۶۸۰۳۶۸۰۰ ثانیه! زمان زیادی است!

روز جمعه 22 دلو 1389 :

حوالی ساعت یک بعد از چاشت به مزار شهدا در دامنه کوه افشار رسیدم. برف می بارید؛ شاید می خواست خون شهدا را که تا هنوز بوی آن در کوچه های افشار به مشام می رسد، بپوشاند، شاید هم می خواست تا خون کودکی را در خود حل کند که به جای پستان مادر، نوک برچه را می مکید؛ ولی آن برچه، بی رحمانه گلویش را به زمین پینه می زند؛ یا شاید می خواست "یادگاری گل آغا" را که از خون انسان به روی دیوار نوشته بودند، بشوید و یا شاید هم خورشید توانایی دیدن فاجعه افشار  را نداشت که رویش را با ابر می پوشانید. روی مزار شهدا- همان گور دسته جمعی- ایستاد می شوم. ذهنم را انسانهای خوابیده در زیر خاک، به خود مشغول می سازند و آنچه از افشار میدانستم، به یاد می آوردم؛ پیش چشمانم می دیدم که مردان با دست های بسته شده به پشت ، نظاره گر تجاوز وحشیانه تفنگ بدوشان به زن و دخترشان بودند و هیچ کاری هم نمیتوانستند؛ در کوچه دیگر می دیدم که تفنگ سالاری، که دستمال خط خطی به گردن داشت، کودکی را با نوک برچه اش آب می داد؛ یک کوچه آنطرف تر جوانی را می دیدم که روی دیوار، سرخ می نوشت: "یادگار......" وبا هر حرکت دستش، پکولش نیز می جنبید؛ گویا نوشتن را تازه آموخته بود. شاید می خواست بداند که تا چند گاه دیگر؟، یادگاری اش بر دیوار باقی خواهد ماند! در جویچه ها می دیدم که فقط خون بود  و خون! در خانه ها دود بود و آتش! و در کوچه ها زن بود و کودک که می دویدند.

بالاخره، محفل یادبود، آغاز شد(آغاز کردم). پس از تلاوت قرانکریم، استاد ندام، از چگونگی حادثه افشار و عاملین آن(رهبریت و فرماندهی جنگ) سخن گفت که رهبری جنگ را ربانی و فرماندهی آنرا احمدشاه مسعود به عهده داشتند. همراه با اینها، افرادی دیگری که به ظاهر در کنار مردم ما بودند، نیز در فاجعه افشار نقش داشتند. در کل، سخنانش همه را در افشار 1371 برد. بعد از ندام، اسد بودا پشت میز قرار گرفت و مقاله اش، عنوان "افشار؛ نقطه صفر اخلاق"، را در پیشانی داشت. او، اخلاق انسانی و اجتماعی را در حادثه افشار، تا نقطه صفر تنزیل یافته خواند. سپس، دو شخص دیگر از چشم دیدهای شان از افشار گفتند- گرچه حرف های شخص اولی، با حادثه افشار، چندان گرهی نداشت؛ ولی شخص دوم یادی از مشکلات حادثه افشار کرد که حتا نمی توانستند اجساد را دفن کنند، گفت. بخش دوم محفل، بر روی مزار شهدا بود. همه، شکیبا، غمگینانه و غرق در افکار شان، ایستاده بودند. شاید به کسانی می اندیشیدند که در مقابل شان، زیر خروارها خاک، خفته بودند. قطعنامه خوانده و اکلیل های گل بر مزار شهدا اهدا گردید. دعا شد و ختم!

جدال ذهنی ام:

در جریان برنامه، ذهنم همیشه در گیر با حادثه افشار بود و با یاد آوری های افشار،  سوالات گوناگون در ذهنم قد کشیدند:

1-     چرا این حادثه و یا فاجعه اتفاق افتاد؟

2-    عاملین آن- از خود و بیگانه ها- چرا افشار را انتخاب کردند؟

3-   پس از سقوط افشار- با اینکه مقاومت ها در برابر هجوم آورندگان از هم پاشیده بود- چرا دامنه فاجعه در دیگر مناطق مثل پل سوخته و یا دشت برچی کشانیده نشد؟

4-   در شکست افشار، اشتباه رهبران مردم هزاره و شیعه هم وجود داشت و یا خیر؟

۵-  اگر داشتند؛ کی ها و چی اشتباهاتی را مرتکب شدند؟

۶-  چرا افشار این همه غوغا به پا کرده است؟ در حالیکه در قل محمد و قزل آباد، در یکاولنگ و شمالی نیز فاجعه انسانی تکان دهنده ی اتفاق افتاد.

۷-   و چندین سوال دیگر.

رسیدن به این جوابات، شاید کار مشکلی باشد و یا کم از کم، برای من مشکل است. فقط می توانم بگویم که زمانیکه مرز انسانیت و حیوانیت از بین می رود و این هردو با هم خلط می شوند، حادثه ی مثل افشار، در تاریخ بوجود می آید.

راستی شما چی فکر می کنید؟ به نظر شما، پاسخ این سوالات چی خواهند بود؟

در پست بعدی، دیگاه های شما و نظرات خودم را درج خواهم کرد!