در پشت یک نگاه ... !

 

   گاهی حس می کنم که مردم ما، امروزِ بهتر از دیروز دارند که می توانند در ادارات دولتی، حکومتی، نهادهای ملی و بین المللی و بصورت آزاد ویا شخصی کار کنند؛ اما، این حس، گاهی میمیرد- مرگی که مرا در خود ذوب می کند و از خود بیگانه ام می سازد؛ در واقع، یک نوع فرار از خویشتن خویش است و این، نابود کننده خواهد بود.

   وقتی در کنار سرک قدم می زنی، می بینی که خیلی ها ترا آدم حساب نمی کند و آب ناپاک به رویت می اندازد. یا گاهی که در موترهای شهری سوار می شوی، موترران و نگران موتر، به عابرها و مسافرها فخر می فروشند که اگر این موتر شان نباشد، همه در بیرون- در سرما، یا گرما و یا هم آلوده با خاک- خواهند ماند. اگر یک عجوزه ی، کرایه اش را نداشته باشد، یا او را سوار نمی کنند و اگر این لطف را کردند، ده ها منت گذاری روا می دارند. برای اطفال مکتب که هیچگاه توقف نمی کنند. اگر روزی موترران اصلی نباشد، از لحاظ ضرورت و مجبوریت ویا از باب تفریح هم که شده، پسر بچه ی جای موترران تکیه می زند و موتر می راند. زمانی که با سرعت حرکت می کند، اگر هم ناگهانی- عمدی و یا از نابلدی- توقف کند، کسی لب از لب باز نمی کند- حتا اگر کسی مشکل قلبی داشته باشد و اینگونه توقف، حرکت قلبش را بیشتر غیر نارمل بسازد، یا خانمی که طفلی در آغوشش باشد و یا هم خانم بارداری در موتر باشد که اینگونه توقف های ناگهانی، می تواند برای او مشکل آفرین باشد و یا ... های دیگر. ما آرام و سر به زیر هستیم و خیلی هم اگر سربلندی کنیم، زیر زبان غُم غُم می کنیم. 

    روزی، نه؛ همین دیروز، در دشت برچی، در مسیر شهرک دوازده امام، در یک موتر از نوع تونس، سوار بودم- درکنار موترران که مرد میان سالی بود با موهای در هم و بر هم و چهره ی پر از شیارهای زندگی. لباسش هم بهتر از موی و رویش نبود. ما از یک باریکه راه عبور می کردیم و موتری که از مقابل ما می آمد و موتر رانش پسر جوانی بود، برای کمتر از یک دقیقه توقف کرد. وقتی ما از کنارش می گذشتیم، سرش را از دریچه موتر بیرون کرد و چشمش را بالای موتررانی که ما همراهش بودیم، به چپ و راست گرداند و چیزی هم گفت که من فهمیده نتوانستم. موترران ما، فقط به او نگاه کرد و کلمه ی هم نگفت.

   من؛

  • از او که رویم را با ناپاکی هایش آلوده می سازد، گیله مند نیستم؛
  • از آن نگرانی که پنچ افغانی برایم ارزش قایل نیست، شکایت نمی کنم؛
  • از آن نوجوانی که با توقف ناگهانی اش مرا می آزارد، چیزی در دل نمی گیرم؛
  • و حتا از غُرغُر کردن و رفتار بی ادبانه و بی مورد آن پسر هم خیلی ناراحت نیستم؛

   من از این خاموشی رنج می برم- رنج جانکاه! این سکوت، می تواند دلایل گوناگون داشته باشد؛ بی خیالی، کم بها دادن به موضوع، سهل انگاری، بی توجهی و کم دقتی و یا هم احساس عدم مسؤولیت در قبال دیگران و گریز از همکاری با همنوع خود. اما، پیام این سکوت، خیلی سنگین است و دردآور. من، این سکوت را، ناشی از جبر تاریخ می دانم که بر ما روا داشته شده بود که حال، این لب دوختن ها، جزء زندگی عادی ما شده و به آن، بخوبی خو گرفته ایم. ما، همیشه خودرا  گناهکار و مقصر می پنداریم و فکر می کنیم که شاید هر کار ما به سخریه گرفته شود و یا مبادا کسی دست به یخن ما بیاندازد. شجاعت ما در لجن معامله و معادله چندین مجهوله زندگی بی رنگ و صدرنگ ما لیز و به تحلیل رفته است.

   مرا نگاه عاجزانه ی آن مرد تکان می دهد، می خورد و ذره ذره ام می سازد. آنروز، آن غرولند و این سکوت، مرا به شیارهای ساحت روی مرد موترران کشاند و تا عمق آنها پیش برد. زخم، درد، آه و ناله و فریادهای بی صدایی را آنجا یافتم؛ زخمی که مرد را می آزرد و از درون می خورد و می نمود که هر آن، دیو درد برویش پنجه می کشیده و رویش را خط خطی می کرده است که هر بار، این خطوط، عمیق و عمیق تر می شده است. در واقع، شاید مرد با نگاهش می گفت که من، گرگ باران دیده، نه؛ سیلاب زده ام، از این قطره قطره باران اخم و زبان درازی، خمی به ابرو نمی دهم؛ ولی نوع نگاهش خیلی آزار دهنده بود. میدانیم که چشم دریچه روح انسان است و من از این دریچه ی مرد، غم بزرگ، درد جانکاه و اندوه فراوان دیدم. دیدم که گلوی مرد را می فشردند تا او را از پا در آورد؛ ولی او هنوز هم این بار را صبورانه بدوش می کشید تا با قامتِ ولو  فرسوده و تن تکه تکه شده به مقصود برسد.

کجا؟ شاید کسی نمی داند. فقط خود و خدایش میداند و بس!

آیا شما هم از این خاطره ها دارید؟ حتمن ! پس اینجا شریک سازید.