تا بعد ... !
تا بعد ... !
امروز آمدم که چیزی بنویسم:
- از درد دلهایم و یا از نا گفته هایم که گهگهاهی دست به گریبان ذهنم می اندازند و یخنش را می درند؛
- از فریاد های جامعه ام که گاهی گلویم را سخت می فشارد؛
- از طبیعت که گاهی با آدم قهر می کند و به قعرش می کشاند؛
- از آدم های محیط و اجتماع که گاهی کسی فریب می خورد و گاهی کسی فریب می دهد و گاهی هم می بینی که خودت یکی از این دو هستی؛
- از رفیقانم که گاهی به دوستی شان شک می کنم؛
- از رقیبانتم و یا هم دشمنانم (گرچه من با کسی دشمنی ندارم.) که گاهی به یاد می آورم که چقدر دیر شده آنها را از یاد برده ام؛
- از دولت که وقتی به عملکردهایش دقت می کنم؛ فکر می کنم که شاید دولت، از دَو (فحش و دشنام) و لَت (زدن و کوبیدن) تشکیل شده باشد که امروزه همین وظیفه اش را با جدیت انجام می دهد.
- از کابینه که چقدر با تلاش کار می کنند؛ اما برای خود شان، نه من و تو!
- از کاندیدان پارلمانی که فکر می کنم شاید اینها "کان" دیده اند که از هر خانه، یک نفر درشت نام نویسی کرده اند.
- و یا ... از ...
از خیلی چیز های دیگر که هر روز برایم و یا برای کسان دیگر اتفاق می افتد و از یک جهت نه؛ از یک جهت دیگر خود را با او و یا آن شریک حس می کنم.
اما نتوانستم که بنویسم. انگشتانم روی دکمه های کیبورد و چشمم به صفحه مانیتور؛ ماندم ، ماندم ... و ماندم. چیزی نه نوشتم یعنی نتوانستم که بنویسم. انگار ذهنم قفل شده بود- نه، ذهنم را قفل کرده؛ دیوی سیاهی قفل کرده و کلیدش را در دریای سرخی در پشت کوه قاف اندخته است که ... .
خلاصه، نشد که نشد؛ پس نا نوشته این دریچه را می بندم- نه برای همیشه؛ که برای چند صباحی. اینکه چند صباح، نمیدانم و نمیدانم که بار دیگر، چـِی و کـَی خواهم نوشت.
پس تا بعد ... !
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۴/۱۹ ساعت ۱۱:۴۶ ق.ظ توسط احسان درویش
|
زمان، چک چک لحظه هاست