ملک رفته گل بچینه

 

از زمانی به یاد دارم که پسر بچه ی خردی بیش نبودم و این تقریبن معمول بود که هر سال در یکی دو هفته مانده به نوروز، بزرگان فامیل های نزدیک به هم در یک روز، که وعده قبلی می گذاشتند، در خانه یکی از بزرگان قریه که نام و نانی داشت، جمع میشدند. بگو مگو ها شروع میشد. هرکس چیزی می گفت. گاهی غالمغال میشد و حتا گاهی کم حوصله ها بر بعضی های دیگر خیزک خیزک می کردند و کار را به جاهای باریک می کشاندند که باز به گفتن گفتن و قهر شدن کلان ترها، آرام میشدند. چاشت که می شد، یک شوربای گوسفند و یا قورتی روغن زرد را می خوردند و باز همان گفت و گو ها که نه آقای فلانی خوب است، نه از او کرده کربلای فلانی بهتر است و از همین قبیل حرف ها می گفتـند. در اخیر، یک نفر را که از عهده کارها و امورات برآمده می توانست، انتخاب می کردند. البته پیش از این روز، آنهای که می خواستند نام شان گرفته شود، در خانه این و آن می رفتند و وعده می گرفتند. رسم طوری بود که روز جمعه آخر سال را برای معرفی ملِک انتخاب می کردند و در این روز، از هر خانه یک نان کلان(پتیر مال) آورده می شد ملای قریه سخنرانی می کرد. در اخیر دست به گریبان شهدای کربلا می انداخت تا چشم مردم تر شود و بعد ملِک قریه را معرفی می کرد:

-         برادرا! امسال حاجی صایب (فلانی) لطف کدن ماسولیت قریه ره قبول کدن.

-         برادرا! امسال ملِک قریه ما آغا صاحب کربلای(فلانی) است.

-         و ....

-         اگه باد از ای کدام مشکل پیش بیایه، بحضور جناب شان باید به عرض برسانیم.

بعد، یک صلوات غرای محمدی گفته از منبر پایین می شد. نان ها را پارچه پارچه می کردند و برای حاضرین میدادند.

کسی که انتخاب می شد، در یک روز معین یک مهمانی مجلل ترتیب می کرد و برای تمام اهالی قریه نان میداد. کسانی که سر آستین نو داشتـند، در صدر مجلس بودند و آنهاییکه یخن کنده، آستین شاریده و پای ترقیده بودند، در بیرون خانه- سر یک بوریا- اگر می بود ویا سر دوپای می نشستند و زود زود نانک شان را می خوردند و بیل ها را سر شانه انداخته و می رفتند تا زمین خان صاحب را آب نبرد. بعد از این، او رسمی ملِک بود و برای قریه کار می کرد.

***

خوب به یادم است که چند سال پیش، یک ملِک برای قریه گرفتند. خیلی وعده های زور چرب میداد که:

-         آو قریه ره زیاد مونوم و ده سر بند، یک ناوُر یا آوُج جور مونوم.

-         کوه های قریه را از دست دیگرو محافظت مونوم. نمیلوم که خاشه شی ره کس بوبره.

-         بخشی جوانای قریه کار پیدا مونوم

-    ده خود  قریه یک مکتب جور مونوم که بچکچای ریزه نیمی روز ره ده مکتب صنفی بورن تا یک حساب مساب ره یاد بگیرن و نیم روز دیگه ره پیش حاجی آغا (فلانی) صایب، مسایل شرعی ره بخوانن.

-         امیشه از حق شمو دفاع مونوم - هم ده ولسوالی و ده ارتباط قریه های دیگه.

ما هم در شکم خود دول و دمبق می زدیم که اینه ملِک!

وقتی ملِک شد، سایه اش هم در قریه دیده نمی شد. یا در ولسوالی بود و یا در خانه ملِکان قریه های دیگر، بروت چربک میرفت. اگر هم در خانه بود، یا مهمان داشت  که گپ زده نمی شد و یا مهمان هم که نداشت، اگر پیش خانه اش می رفتی که بگویی " آو از مو ره خان بالنه  قریه دَور دیده" ، بچه خودش که گپ نمی زد، پُز می گرفت. بچه دهقان و یا خود دهقانش با صد ادا و ناز می گفت:

- امروز ملِک صایب جان شی یک کم ناخوشه. خاوه. بی بی هم دست و پای شی ره چاپی مونه. زن شی سید نا شده بی بی موشود. آلی توره گفته نموشه.

گاهی که ناگهانی می رفتی و پیش خانه اش میدیدی و می گفتی:

- ملِک صایب، غدر بوبوخشی که موزایم شدوم. دیروز از ولسوالی اسکر اَمدَد و موگوفت که صوبا ده ولسوالی بیــیه. از اسکر که پرسان کدوم، نگوفت. قانقورتک خو بال گرفت. باز که یک تنگه روپی دادوم، گفت که بچه قربو زوار تــَیـنه آغیل اریضه کیده.  ما نفامیدوم که چیکه! ما که دست و پای تر قیده یم. شولِه خو موخروم پرده خو مونوم. چیز گونا چیز خطا؟ آلی شمو بوگین صایب چیز کار کنوم.

ملِک دست به بروت خود کشیده، یک تاب هم میداد و اگر از ننه اولادا خوش خوی بود که خندیده می گفت:

-          بروخیره، غـَدرغم  کـَلــَوه نکو. ما صوبا پرسان مونوم که چیز گپه.

اگر بد خوی می بود و ناراضی، غُر زده می گفت:

- برو مردیکه، ما فقط نوکر تو باشم. اَر کار که شـُد، پیش خانه ملِک شِیخ موشی. نمیلی که مو اَم یک- دو روز زندگی کنی.

خدا نمی کرد که می گفتی " ملِک صایب، تو که واده داده بودی ... ". دهقان و بچه هایش سب میشن جان سینا را می رفتند که در روز روشن ستاره ها را حساب کنی.

خیلی وقت ها، ملِک در قریه نبود و اگر کدام بخت بر گشته پیش خانه اش می رفت و می پرسید که ملِک صاحب کجاست که کمی مشکل دارم، بعضی وقت ها بچه اش، یا هم دهقانش ویا هم پسر دهقانش می پرسیدند که:

-         چیز مشکیل دیری؟

-         ملِک صایب ره چیز مونی؟

بیچاره مجبور بود برای هر کدام توضیح دهد که:

-         دیروز کربلای حقداد، مزد روزنه کاری ام ره، که ده باغش کار کدوم، نداد. گفت، برو دست تو خلاص.

-    امروز بچه ام ده کار خانه نو حاجی خدا داد، از سر دیوال اوفتاد و دست شی میده شد، آلی حاجی پیسه دوای شی ره موگیه نمیدیم. کشکی امو آق شی ره بیدیه که دوای شی کنوم.

-    دو روز موشه که دان درگِه بچه خان زوار موروم که امو پیسه حواله ره که بچیم رایی کیده، بدی. نمیدیه. موگیه آلی ندروم. ما ام ندروم دیگه. از کجا کنوم.

اگر به نرمی و گردن پتی می گفتی، برایت جواب میدادند:

-         آته ام ده قریه بالنه پیش ملِک دولت شاه رافته. برو، آلی خانه نیــیه.

-         ده نظرم ملِک صایب رفته پیش ولسوال که چی غیت قد قومندان امنیه و آمر جنایی میمو موشن.

خلاصه ملِک را گیر نمیکردی که مشکل خود را بگویی. به یادت می آمد که شاید ملِک هم رفته .... (چیز) میچینه.