زمان بی تویی
زمان بی تویی
هوا دَم کرده امروز ای نَفَس، نا دل نشو، دل می خری یانه؟
بهایش تیر مژگانی به چشم دل بزن ، دیگر نزن چانه
لَگـَد در پای این سودا نزن، دل شَقه شَقه می شود، ظالم!
بگیر این دل، فقط ارزانی تو باد این بازار و بیعانه
زمان بی تویی را شام از تار نگاهم دوختم با ماه
سحر شد، پاره کرد این رشته با غوغا، خطابم کرد دیوانه!
سرِِ شب زندگی را قصه کردم- یک به یک- با ابر، می خندید
دُمِ شب هِق هِقش آمد، که می زد دانه دانه، شیشهء خانه
***
نَفَس از نَفس رو گردان، خیال برزخی را دور کن از سر
و قهرت برسرم بشکن؛ ولی نشکن خمار از چشم افسانه
کابل - ۲۴ سنبله ۱۳۸۸
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۶/۲۵ ساعت ۹:۳۶ ق.ظ توسط احسان درویش
|

زمان، چک چک لحظه هاست