زمان بی تویی

 

هوا دَم کرده امروز ای نَفَس، نا دل نشو، دل می خری یانه؟

بهایش تیر مژگانی به چشم دل بزن ، دیگر نزن چانه

 

لَگـَد در پای این سودا نزن، دل شَقه شَقه می شود، ظالم!

بگیر این دل، فقط ارزانی تو باد این بازار و بیعانه

 

زمان بی تویی را شام از تار نگاهم دوختم با ماه

سحر شد، پاره کرد این رشته با غوغا، خطابم کرد دیوانه!

 

سرِِ شب زندگی را قصه کردم- یک به یک- با ابر، می خندید

دُمِ شب هِق هِقش آمد، که می زد دانه دانه، شیشهء خانه

***

نَفَس از نَفس رو گردان، خیال برزخی را دور کن از سر

و قهرت برسرم بشکن؛ ولی نشکن خمار از چشم افسانه 

کابل - ۲۴ سنبله ۱۳۸۸