خواب چندین لایه
خواب چندین لایه
نمیدانم؛ هر وقت که خسته باشم و یا چرتی شوم، خوابم زیاد می شود و مثل مرغ، همان لحظه خوابم می برد- نشسته و یا ایستاده، فرق نمی کند. از این حالت سخت درعذابم.
دیروز خیلی خسته بودم. بعد از نان شب، چای نخورده، خواب رفتم. در خواب دیدم که در یک موسسه نیمه بین المللی استخدام شده ام که ریس دفتر یک سکرتر شیک و جوان دارد و هر روز تازه تر و رنگین تر از روز پیش به دفتر می آوردش. یک روز پتلون زنجیرک دار و چملک چملک می پوشد، فردایش پتلون چسپیده به رانش می پوشد، روز دیگر لباس قول بریده ی پوست نما (ساری مانند هندی) در جانش خود نمایی می کند. تو گویی که کمولیکا ویا پرینا شرما به دفتر تشریف آورده است. و روز دیگر هم دامنی می پوشد که... . قسمی آرایش می کند که شاید در کانسرت نانسی عجزم می رقصد و یا هم در فلم Love story نقش مرکزی داشته باشد. ناخن هایش هر کدام یک خنجر اند که به خونخواری منتظر باشند. در اطاق خود هستم و سرم را به پشتی چوکی تکیه داده ام. به این می اندیشم که راز این تازگی ومدرنی هر روزه در چیست؟ آیا زندگی را آسان گرفته است و بر در وازه قصر دلش نگهبانی را گماشته است که هر بی سر و پای تشویش زا، غم آلود و خراب کار را راه ندهد؟ آیا ریس دفتر، از کیسه خلیفه برایش می بخشد که غم نان را فراموش میکند؟ اگر ازدواج کرده( گرچه سنش به ازدواج کرده نمی ماند)، شاید همسرش آدم خوبی است و همیشه نان گرم و آب یخ برایش آماده می کند؟ و آیا .... های دیگر . با این سوالات دست به یخن هستم که پلک هایم همدیگر در آغوش می کشند و در پشت پرده معاشقه بازی آنها، با شاه شجاع هم صحبت می شوم و از او می پرسم که "جلالتماب، چرا همان وقت وطن را نسپردی به انگریزان که بی ملک می شدیم و امروز این قدر سر گردان نمی بودیم. تو ببین که سگ رمه اش را می خورد". او می گوید که "نشد. برادرانم مرا نگذاشتند. تو خبر نداری که مرا زندانی کردند!" چرتی می شوم که چرا برادرانش نگذاشتند. وطن دوست بودند؟! جواب را بخوبی یافته نمی توانم که خوابم می برد و در خواب می بینم که خواجه عبدالله انصاری پیش خدا مناجات دارد. از او می خواهم که از خدا برایم نان بخواهد- حتا یک پارچه نان قاق که در آب تر کرده بخورم. خیلی گرسنه هستم. نمیدانم که می خواهد یا نه؟ شکمم را می مالم وبخاطری که ناله معده ام را نشنوم، خود را به کری می زنم. در این به کری زدن، خواب بر من مستولی می گردد و در دنیای خواب، چشمم به کاتب می خورد که صدا می زند "یک پاکت نسوار نیم تنگه افغانی". به او می گویم: "تو که تاریخ نویس بودی. این چه کار است؟" می گوید: "تو نمیدانی که من با چه زحمت نوشتم؛ ولی گاهی می بینم که تحریف می شود. و یا گمش می کنند. من از غم نسوار می فروشم. بیا بگیر، ارزان است. بکش که غمت غلط شود." آنسو ترک رابعه را می بینم که با دستمال دهنش را گرفته است. طرفش می روم که یک شعر برایم بخواند. می گویم: "چرا دهنت را بسته ای؟ خاکباد است؟" می گوید که "نه، دستور همین است که خودم باید لب از لب نگشایم. وگر نه، مهر ولاک می کنند." فکر میکنم که چرا؟ ... با این چرا پلک هایم کم کم سنگین می شوند و در پشت پلک های افتاده ام می بینم که در خانه ملت روی یک چوکی نشسته ام. از نفر کنارم می پرسم: "شما به تازگی معرفی شدید؟" می گوید: "نه، از آغاز بودم". می پرسم که "این روز های دیگر کجا بودید؟" جواب می دهد که " یک انجو دارم که پروپوزل می نویسم و پروژه می گیرم و بعد هم از کارش سر پرستی می کنم." می گویم: "پس کار مردم چی می شود؟" می گوید که "به من چی! من هم از خود روز گار دارم. باز بی کار که بودم- مثل امروز- می آیم." از جر و بحث چوکی نشینان خسته میشوم. بجای راه حل یابی، دعوا می کنند تو گویی که پدر کشته ی همدیگر باشند. سرم را به پشتی چوکی تکیه می دهم. انگار چشم هایم تحمل دیدن جدال ومسابقه بوتل اندازی را ندارند که بی خود بسته می شوند. در این حال، شیخ الشیوخ را می بینم که برای مجازات یک مجرم که یک مطلب نا ساز گار با معده شیخ را نوشته است، حکم اعدام صادر می کند. می پرسم که " جناب عالی! مگر در قانون اساسی از آزادی بیان گفته نشده است؟ برای یک مطلب و حکم اعدام! خیلی سنگین نیست؟" می گوید: " گفته شده؛ ولی آزادی بیان تا آزادی بیان است و دیگر اینکه ما وزن نکرده ایم که سبک است و یا سنگین، تو هم که وزن نکردی، کردی؟ باز وزنش بر سر دار معلوم می شود. از ما، همان است که می خواهیم." دهانم از تعجب باز می ماند. میدانید؛ دهان که باز بماند، چشم خود بخود بسته میشود. در پس دریچه بسته چشمم، خود را اسیر پنجه دیو سفید می بینم. مر ا گرفته و می خواهد که گلویم را بفشارد و خونم را بچشد. می خواهم از پنجه اش رهایی یابم. تلاش میکنم و سر و صدا می کنم که مرا نجات دهید. سرم را در داخل آب یک بیرل پر آب فرو برده است. نفس گرفته نمی توانم. پدر کلان هایم را می بینم که لـُق لـُق نگاهم می کنند، مثل اینکه در انتظارم باشند. در همین گیر و دار هستم که بیدار میشوم. می بینم که از بسترم پایین افتاده ام و رویم در کاسه ماست باقی مانده ازشب قرار دارد و نفس که می گیرم، ماست به پکه گوشهایم می پرد. به عجله سر بالا می کنم و می گویم: "کجا شدی لعنتی؟ که بکشمت." دقت می کنم که در اطاق هستم و سر و صورتم از ماست یکی شد ه است. شکر خدا را بجا می آورم که در خواب بوده. این خواب هم! چند لایه داشت؟
زمان، چک چک لحظه هاست