مَـره تیـر!

 

آمدند و چهار زانو زیر درخت خشک قریه نشستـند. یکی دستمال گردنش را گرفته در میان هموار کرد. دیگری از جیبش یک بسته کارت( قطعه) را کشیده روی دستمال گذاشت. دیگران گفتند:

     - تقسیم کو دیگه.

     - عبدول بچه ستار، که او را از ناز، عبدوی لشمک نام کرده بودند، دست دراز کرد و بعد از چند تاپکی صدا دار، شروع کرد:

      - 1، 2، 3 و اِی هم 4 ؛ 1، 2 .......

تا آخیر، سه دوره تقسیم کرد. هر کس سه – سه قطعه داشتـند و به آرامی قطعه های شان را روی هم می لغزاندند؛ تا ببینند که چی دارند. چال اول، از جبارِ کـَل بود. او را رفیقایش، کـَل کاکـُلی صدا می کردند. جبار، یک بار دیگر قطعه اش را نگاه کرد و پیش رویش چپه گذاشت. یک نخ سیگرت هم روشن کرد و قوطی اش را در میدان انداخت:

       - بگیرین، بی دود مزه نمیته.

       - "دود، اُو اس که قد سیم دود شوه. سیگرت چی اس!" قدوس شله گفت.

       - "کل کاکلی اس دیگه. خو گمشکو، چالته برو." عبدوی لشمک گفت.

جبار کل، یک پاکت را از جیب کشید و در میدان انداخت:

       -  عبدو بچش، آلی توبیه.

عبدو هم مویش را با دست چپ، لشم کرد و جیبش را خاراند. یک بسته کاغذی را در میدان گذاشت. صمد لـَولـُو هم هه هه کرده چند ورق پول کاغذی را قات قات کرده بروی دستمال انداخت. قدوس شله هم مثل صمد لـَولـُو، چند ورق را روی دستمال گذاشت. همگی قطعه های شان را برداشتـند و آرام آرام نگاه کردند. باز عبدوی لشمک چند ورق پول کاغذی تاب داده را روی دستمال گذاشت.همینطوردیگران هم.

به آرامی بازی می کردند. اما یک دفعه قدوس شله شروع به غالمغال کرد:

       -  اِی کل، چره ورقه بدل کدی؟

       - کِی؟ مه؟ بانِ ما او قدوس که یک سات بازی کنیم. چی می گی تو؟

       - مه راس میگـُم. اُو کل، پشه ره که ده سرت یخمالک می زنه، پس کده نمیتانی؛ آمدی قطعه ره بدل می کنی. نا مرد!

جبار کمی مکث کرد. عبدول بچه ستارهم گردن تکان داد:

      - بچش جبار، بان ورقه. چره قونگری می کنی؟ مرد واری بازی کو.

      - برو بچش، تو ده گپ ای دیوانه می کنی. اِی ره تو نمی شناسی. دیوانه اس، دیوانه.

      - کی؟ مه دیوانه استم؟ تو دیوانه استی، امی آدتت اس. اُو شـَو ام ده سنتی بچه رییس، دانه شطرنجه بدل کدی. کبیر پوف سرت نفامید، اگه نی ده دانت طبله می زد.

      - برو. آلی تو ره ام یک چیز گفته بودم کبیر پوفه ام. گپ مفت می زنی. 

      -  کی ره میگی؟ چی میگی؟ بگو! چی قسم میگی؟

      - برو دیگه، تو جنجال خوشت میایه. امیشه، ده هر کار، که غالمغال نکنی، مزه ت نمیته.

     - بِشی بِشی، مه از آدم قونگر بدم میایه. نا مرد!

صمد لـَولـُو هم هه هه کرده گفت:

اَ اَ اَگه مه میییففا میدوم، ککد تو بببازی نمیکدوم. قونگر!

خلاصه زیاد جار و جنجال کردند. نزدیک بود که یخن یکدیگر را پاره کنند. عبدول، اوضاع را دید که خیلی ناجور است  و نمی شود با جبار کـَل هم بازی شود، به آرامی پول هایش را جمع کرد و گفت:

      - کـَدِ شما دیگه بازی نمیکنم. نامردی می کنی. اگه قونگری تا ای حد باشه، مره تیر!