تقدیم به:

آقای احسان سلام که دراین دنیای مجازی از نوشته ها و رهنمود های مفید شان استفاده ها برده ام! 


تبریک تبریک!

 

"شنیدم که خان صایب ده قریه بازام خان شده. خیلی خوشال شدم، که برو باز نان مه ام ده روغن تر شد. با کمی خنده رفتم پیش آقا و سر خم کده گفتم:

-   سلام خان صایب! تبریک تبریک! شنیدم که . . . .

-   بلی، . . .راست اس. مه که از اول هم میگفتم که فقط مه میتانم اِی قریه ره اداره کنم، کس باور نمی کد. دیدی؟

-   آ، خان صایب. راس می گی.

تا گفت دیدی، که خان صایب ره دور از جان- صد دور از جانش- سرفه گیرکد و قـُخ قـُخـِش ره از هر دو دانـِش کشید. مه دومی اش ره نا شنیده گرفتم و خوده ده کوچه حسن چَپ زدم. گفتم که خوب نیس، خان اس؛ ولی از تو چه پُت کنم بچش، که نفسم ره بند کد وشـُشـِم ره هم گنده. صدا کد:

-   او بچه!  گلویم خشک شد. تو برو یک کمی او بیار که . . . .

-   خو صایب. ده گیلاس یا ده افتاوه؟

-   برو احمق! می خورم، وضو که نمی گیرم.

برِش او آوردم. نوش جانش.  خلاص که شد، گفت:

- شکرالحمد لله.

راستش، بخاطریکه خوش شوه، مه هم گفتم:

- یرحمک الله خان صایب.

امی دل نا قرارم نماند. یک بـُرس گَرمه گرفته، ده موزه اش مالیده پرسیدم :

-   خان صایب، کدام چیزی گرم اشتیاه ندارین؟ میگن ده گلو خوب اس.

-   نی نمی خوروم.

-   هیچ چیز؟

-   نه معده م خراب اس. هضم نمیتانم.

-   خیر اس نان هضم . . .

وای خدا! زبان خوده دندان گرفتم. نزدیک گفته بودم که نان هضم شده بخورین. خوب شد که نگفتم اگه نی، نان مه از روغن تازه، که نو گیرش کدیم، می گرفت و ده خاک مالیده دور میانداخت، باز چه میکدم. تازه ده سُرِش فامیدم. زبانم لال، خوب شد که نگفتم. باز ده دل جور نامدوم و پرسیدم:

-   خان صایب، می گفتن که مردم قریه از اُو دفه دیگه خوش نیستن. ده زبانم چاقو بخوره، اگه دروغ بگویم. میگن شما ره قبول ندارن. آلی خُو . . .

-   آلی او بچه، امی توره ده ای گپا چی؟ تو فقط کاره ته کُو. سَی کو مردم، دیگه چی میگه. او دیگه ره ده جستجویش باش که چی میکنه و چی میگه.

-   بچشم خان صایب.

امی وخت بود که تلفنش ترنگ ترنگ صدا داد. گفت:

-   هَلُو! . . .  اوه، یُو آر؟ هاو آر یُو؟  

کُلِ شه ده انگلیسی گپ زد و مه که یک کمی از امو وختا میفامیدم، میگفت که:

-   خوبید؟ محترمه، اولادا کـُلگی خوبند. . . . بلی، او ره غمش خوردم. . که خبر دارین . . . . بلی، او ره راضی کدم. . . . خو یک چیزی گفتم دیگه، مجبور بود که قبول کنه، دیگه راه نداشت. . . نه، آلی دیگه خلاص شد. هه هه هه، . . . اصلن خو بری شما تبریک. اگه شما نمیبودین، مه کجا و خانی کجا! بی شما هر کس که ده اینجه خان شوه، باید هرلاظه تنبان بدل کنه. مفت خو نیس. ایقدر چاقو کشا، بوکس پنجه والا و هر رقم آدما؛ او شله گکه شما سَی کین، او قاروگ ره سَی کو، هر وخت که ببینی، تُرش اس. تُرشِ تُرش. هی صایب، چی بگویم، هر وخت پشت نمازم اگه خواندم دُوا میکنم که خدا سایه شما ره کم نکنه، اگه نی تنبانم ده جایم خواد ماند. نی نی، چی میگین برای خدا! بری شما تبریک. مه کی استم! شما استین که مه استم. اگه نی . . . خو خیر باشه انشألله جبران می کنم. کمک شما باشه، اویِ که سر خوده شور میته، تا گوز گِردَکِش نکنم، دلم یخ نمی کنه. آلی خو ما بین خود استیم، باز شما سی کنین که چی می کنم. تا دلشه بد نکنم، نمیمانم. . . . خو، صَیِ اس، هر چه شما بگوین. . . راستی صایب، هر چه می خواستین بکنین، بکنین، اگه مره خبر کدین بد نیس؛ تا کمی تدابیرشه بگیرم که باز کدام گپ نشه و یک گپ دیگه که . . . .

ده امی زمان، یک دفه روی خوده دور داد. دید که مه ده دان دروازه ایستاده استم. پیشانه خوده تُرش تُرش کده قِرِچ قِرِچ دندان خوده کشید و اشاره کد که برو خرِ احمق.

مه ترسیده برامدم. نفامیدم که کی بود. اینی طور اس اندیوال. دیگه چی بگویم"