از یاد داشت های سفر به جاغوری
از یاد داشت های سفر به جاغوری
دیر ها (تقریبن پنج سال) بود که جاغوری را ندیده بودم. خیلی اشتیاق داشتم که از نزدیک ببینم. بلاخره این فرصت، دزدیده میسر شد- دزدیده به این خاطر که بار کاری ام را، در چند روزی که در جاغوری بودم، یک رفیق شفیقم صبورانه بر دوش کشید و شاگردان هم، ساعات درسی خالی را، که من باید وقت شان را ضایع می کردم، مجبورانه تحمل کردند. بهر صورت، این فرصت پیش آمد و . . .
در صبح جمعه ۱۷ میزان ۱۳۸۸، کوله بار بر دوش و دست زن و بچه ها را گرفته، رهسپار دیار آبایی شدم- جایی که به کره خاکی چشم باز کردم، همانجا پیش ملای مسجد (روحش شاد) به شاگردی نشستم، همانجا- به اصطلاح- درس صنفی خواندم و همانجا از صنف دوارده فارغ شدم. جایی که از آن خاطره ها دارم. موتر، صبح زود حرکت کرد تا مبادا با قطار چشم سبز ها بر بخوریم و در گوشه معطل بمانیم. موتر به سرعت و احتیاط تمام پیش می رفت و چمن اشتیاق من هم سبز تر میشد؛ زیرا زیارت پدر و مادر ، دیدار یگانه برادر با فامیلش و دیدن سایر دوستان میسر شده بود. خیلی هیجانی بودم. از دشت قره باغ کمی ترسیده بودم؛ زیرا خطر سر بریدن دارد- گرچه من کسی نیستم که سرم به تنم بیارزد؛ ولی چه کنم که جان شرین است. این دشت را هم بخیریت پشت سر گذاشتیم. پای کوتل زردآلو که رسیدیم موتر وان گفت که خطر رفع شد. نفس راحتی کشیدیم. دست و روی به آب دادم تا کمی تازه تر معلوم شوم(البته رنگ چهره ام تغییر نکرده بود- سوء تفاهم رخ ندهد!). موبایل را روشن کردم تا به شکل غیر مستقیم به فامیل اطلاع دهم که یک مهمان به خانه شان می آید و آمادگی داشته باشند. می خواستم غافلگیر شان کنم. بهر حال، پس از هی میدان و طی میدان، به جاغوری زیبا رسیدیم. یکراست زیارت پدر و مادر رفتم. در بسته بود- رفته بودند سرِ زمین ها. همه آمدند. خوشحال بودند و ما هم خوشحال تر آز آنها بودیم. در چند روزی که آنجا بودم، بیشتر اوقات را با فامیل گذراندم. برای زیارت استادان دوره مکتب، به لیسه استاد عبدالغفور سلطانی و لیسه نور رفتم. زیارت استادان خیلی خوشایند بود- بخصوص دیدن و صحبت کردن با استاد غلام علی حکمت، خیلی لذت بخش بود و از اینکه دانست که من از دانشگاه فارغ شده ام، زیاد خوش شد.
من، جاغوری را با چهرهِ دیگری دیدم- متفاوت از چند سال قبل. خیلی تغییر کرده بود. این تغییرات را در ابعاد مختلف، این گونه یافتم:
1- اقتصادی: رشد اقتصادی چشمگیری دیده می شود؛ ولی این اقتصاد پیشرو، بیشتر مصرفی است؛ زیرا اکثریت خانواده ها، در بیرون از کشور کسی را دارند که برای شان پول می فرستد و اینها مصرف می کنند. رقابت مصرفی منفی دیده می شود. موتر و دیش آنتن، از چیزهایست که زیاد به چشم می خورد.
2- فرهنگی: از این چشم انداز، روند رشد در جهت مثبت بود- گرچه بعضی موارد منفی هم دیده می شود. بعضی نشریه های چاپی، چاپ و نشر می شود.
3- تعلیمی: رشد کمی تعلیمی، قابل توجه است؛ ولی کیفیت آن، پایین تر از سال های قبل است؛ زیرا در این اواخر، کمتر شاگردی با نمره بلند از کانکور گذشته است. اما، ذهنیت تعدادی از شاگردان باز شده و عاقلانه رشته تحصیلی شان را انتخاب کرده و می کنند. مراکز آموزشی خصوصی در بخش های مختلف، مصروف فعالیت اند که میتوان نتایج خوبی را انتظار داشت.
4- اجتماعی: روابط اجتماعی، نظر به سالهای قبل، زننده تر و جدا کننده تر می باشد. آنهایی که تا دیروز رفیق بودند، امروز رقیب هم شده اند.
5- سیاسی: افراد دانسته از امور سیاسی، قد کشیده اند و حتا بسیاری افراد بی سواد، دم از سیاست می زنند و اوضاع جاری کشور را تحلیل و ارزیابی می کنند. خوشبینی و یا بد بینی شان را ابراز می کنند.
به این مختصر بسنده می کنم.
در روز یکشنبه 26 میزان 1388 با دست بوسی پدر، مادر را با خود گرفته و با زن و بچه هایم راه کابل را پیش گرفتم. کمی نگران بودم تا مبادا بلایی به سرم بیاید. از بلا خبری نشد. در دشت شش گاو، به صحنه جنگ برخوردیم. صدای شلیک گلوله بخوبی شنیده می شد و می دیدیم که طالبان، سوار بر موتر سایکل می گریزند. بعد از خاموشی جنگ، آمدیم که در چشمه سالار یک موتر از نوع بار بری کلان(تیلر) در حال سوختن بود و شعله های آتش، تا 20 – 30 متر زبانه می کشید. خیلی هیولایی بود.
به کابل به خیر رسیدیم.
حالا آمدم خدمت شما عزیزان تا سلامی دهم و کلامی شریک تان نمایم.
سلام عزیزان، خوبید؟ شاد باشید!
زمان، چک چک لحظه هاست